آن هزار قرن
Posted on سپتامبر 3, 2018 - Filed Under دیوانگی | Leave a Comment
شبِ چشمانت طلوع می کند و باز
از پشتِ هزار قرن انتظار
از دلِ آن سوی بی سوی امید
می تراود به شبِ تب زده ی این مرداب
روشنای آرزویی دور
چون آیت یک امید
هم عبور یک لبخند در سوگِ سیاه شب
نه راز سر به مهر است و نه افسانه ای غریب
نه خواب و نه یک خیال دور
رویای روشنی ست افسونِ چشم تو
کز دور می رسد
چون آیه ی سحر بر شانه های شب
این شب، شبِ تمام
این بی نهایت و مُدام
رویای ناتمام، لبخند بی نفس، مهتاب بی رمق
حبس ستاره ها، آغاز سایه ها……پایان ماجرا
در مرگ آرزو
وز شعله ای که رفت، خاموش و بی نفس
خاکستری به آب
غرقِ سکونِ زخمیِ مرداب می شود و باز
بخت سیاه و سهم من همه
شب انتظاری و شب انتظاری و آن هزار قرن…
Comments
Leave a Reply